فـاصــله هـا به ما بـدهـکارنـد...
به رویای غـبار گرفته ای که می تـوانسـت
جـزیـی از حقیـقـت مــا باشـد
به اشک هـایـی کــه می شد از سر شـوق باشـد و
از روی بـغــض بــود...
به تمـامی آن لحظـه هایی که در حسرت
یـک نـگـــاه
یــک لبـخـنـــد
یــک روز بارانـــــی و
یــک قــهــوه ی تــلـــخ دو نــفـره
میـان انبـوهی از نداشـتـن هـا مدفــون شـد
ایـن روزهــا مــا گــم شده ایـم
میان شمـــال تا جنــوب یک فاصـلـه
و شــرق تا غـرب یـک احـسـاس
شـاید وقـتـی دیـگر
وقـتـی کـه خـدا
یـادش رفـت روی جـغـرافـیـای زنـدگی مـهره هایـش را
طوری بچیـنـد که من و تـو بـاز به هـم نـرسیـم
بـشود از خـوابهـا بیـرون بیایـی و
بتـوان در واقـعیـت جستـجویـت کـرد...
شادی